یک خیابان پهن و وسیع و میدانی در وسط آن و یک تابوت فلزی بزرگ بر چمن های نیمه زرد و تنک آن. نوارهای سیاهی که از بین شاخ و برگ درختان عبور داده اند و حضاری که همه سیاه پوش هستند. بله، مراسم عزاداری. این اولین چیزیست که وقتی به همراه پروفسور تال و همکلاسی هایم وارد سرزمین عجایب می شویم، می بینیم. همه چیز در موردش عادیست، جز اینکه مردم به جای اینکه با حالتی پر غم نگاه به پایین دوخته باشند یا در حال اشک فشاندن باشند، دارند به کمرهایشان قر می دهند و می رقصند و می خندند. من با چشمان گشاد شده رو به آقای تال:
"پروفسور، آن ها واقعا خوشحال هستند یا کسی مجبورشان کرده این طور پایکوبی کنند؟ ممکن است فرد متوفی شروری بوده باشد که از درگذشتش شاد هستند؟"
لبخندی حجیم بر لبان پروفسور می نشیند و نگاهی معنادار به من می کند.
"آ، گادفری عزیز. شاید آن ها فقط خوشحالی می کنند، چون این موقعیت را واقعا مایه ی شادی می بینند؟"
من:
"یعنی زندگی را مایه ی غم می دانند و وقتی مرگ برای کسی می رسد، برایش خوشحال می شوند؟"
پروفسور:
"شاید زندگی هم به اندازه ی مرگ خوشحالشان می کند."
من:
"اما این طور نمی شود. زندگی و مرگ متضاد همدیگرند."
پروفسور:
"شاید آن ها مترادف هستند. وقتی دو سلول با هم ترکیب می شوند و جنین را تشکیل می دهند، می میرند، اما به صورتی نو و در هم آمیخته حیات می یابند. شاید وقتی دار فانی را وداع می گوییم، داریم با موجود دیگری ترکیب می شویم و همزمان با مرگ در این دنیا، در دنیایی دیگر متولد می شویم و دوباره زندگی می کنیم، اما در قالبی دیگر."
سرم را به نشانه ی مخالفت تکان می دهم.
"پروفسور، اجازه بدهید با به زبان آوردن این سخنان مخالفت کنم. ما نباید با گفتن چیزهایی که از آن ها مطمئن نیستیم، به خودمان امید بیهوده بدهیم."
لبخند پروفسور اندکی تاریک می شود.
"پس داری می گویی تخیل نورزیم و دنیایی که داخل ذهنمان ساختیم را بکشیم؟"
پاسخی نمی دهم و فقط می گذارم چشمان کهربایی ام لحظاتی در نگاه زرد و درخشان او گره بخورد. لحظاتی از درک و آگاهی بدون اجبار به پذیرفتن. همراه با غمی ظریف، اما روزنه ای برای شادی. همراه با پروفسور تال از میان جمعیت رقصان عبور می کنیم و آن ها را پشت سر می گذاریم و می بینیم که فضای شهری کم کم به دشت و چمن تبدیل می شود و قصری باشکوه در فاصله ای از ما پدیدار می شود که از مرمر سفید با رگه های سرخ ساخته شده و گنبدهای نوک تیز دارد. مثل موجودی زنده است که رگ های پر خونش را به نمایش گذاشته. با دیدنش اشک در چشمانم جمع می شود.
"چه قدر زیباست!"
و به همراهانم نگاه می کنم تا ببینم دیدن این بنای شگفت انگیز چه تاثیری در آن ها گذاشته، اما می بینم که چهره شان حالتی عجیب پیدا کرده، انگار که در حال خواب دیدن در بیداری باشند. نگاهشان به نقطه ای نامعلوم در دوردست خیره شده و لبخندی ظریف بر لبانشان نقش بسته. و پروفسور تال؟ او اینجا نیست! انگار ناگهان ناپدید شده، بدون آنکه متوجه شوم.
همان طور که سرم را به اطراف می چرخانم و به دنبال اثری از پروفسور هستم، او را می بینم که دارد از دور نمایان می شود، در حالی که یک مرد در لباس عروس سفید بازوی او را گرفته. مرد تاجی از فلزی سرخ بر موهای مجعد سیاهش دارد و چشمان آبی اش را با آمیزه ای از شرم و محبت به من دوخته. وقتی پروفسور و عروس به ما نزدیک می شوند، همکلاسی هایم شروع می کنند به هق هق و اشک ریختن. من نگاه مبهوتم را از پروفسور و عروس برمی گیرم و به همکلاسی هایم می دوزم.
"چه اتفاقی دارد می افتد؟ این نمایش بخشی از درسمان است؟"
عروس بازوی پروفسور را رها می کند و با تبسمی بر لب رو به او می گوید:
"پدر، ممنونم که او را با خود آوردید."
پروفسور تال با آن لبخند حجیم همیشگی اش:
"برای خوشحالی تو هر کاری می کنم، دخترم."
من با چشمان گشاد شده خطاب به او:
"این مرد عروس، دختر شماست؟"
شادی بر چهره ی عروس جای خودش را به غم می دهد.
"پدر، این بار می شود کاری کرد که او زنده بماند؟"
پروفسور تال:
"نه جانم و اگر بخواهی، می توانی به خاطرش اشک بریزی."
و عروس هم مثل همکلاسی هایم شروع می کند به هق هق و اشک ریختن، در حالی که جلوتر آمده و دستش را دور بازوی من حلقه کرده. پروفسور تال اما همچنان لبخند حجیمش را بر لب دارد و مشغول پوشیدن کت و شلواری سیاه است که چند لحظه پیش از زیر کلاهش بیرون کشید.
"شما اینجا بمانید و مراسم عروسی را به شایستگی برگزار کنید. من به کلیسا می روم تا ادامه ی مراسم تدفین گادفری را از دست ندهم."
دهانم باز می ماند.
"چه گفتید، پروفسور؟!"
پروفسور:
"گفتم مراسم تدفینت، گادفری."
و شروع می کند به قر دادن کمرش و رقصیدن و قهقهه زدن و دور شدن از ما، در حالی که عروس و همکلاسی هایم هق هق می کنند و اشک می ریزند و من دارم سعی می کنم به خاطر بیاورم پورتال کجاست.
Really wished I could read this,
Congratulations @sadaf.alinia! You have completed the following achievement on the Hive blockchain And have been rewarded with New badge(s)
Your next target is to reach 5000 upvotes.
You can view your badges on your board and compare yourself to others in the Ranking
If you no longer want to receive notifications, reply to this comment with the word
STOP
Check out our last posts: