Where Will Our Love Reach?/ عشق ما به کجا خواهد رسید؟

in Freewriters3 months ago

The black expanse of the sky and red streaks like blood in it. Heartbroken, Eldarion was standing at the bottom of a high mountain looking up at his beloved apprentice, Aranion. The one whom Eldarion had taught him for years and the one who had caused the sapling of unwanted love to grow in his heart and become a stout tree.

But now that tree was on the verge of burning and destruction, and it was Eldarion who wanted to set fire to this tree with a heart full of sorrow and turn it into a pile of ashes.

Flashback
It was a sunny day and Eldarion had just returned to his mansion from a walk in the forest when he saw him for the first time. His curly hair was intertwined like branches that Eldarion loved to be hunted by, and his eyes sparkled like two pieces of jewels, and his smile was both kind and cruel.

Yes, from the first moment he saw Aranion, Eldarion was drawn to him like a magnet to iron, and knowing it was wrong, he let his emotions take over his body and mind like a stain that spreads in water and covers all its parts.

Aranion was a young elf who had no family and had spent his childhood in an orphanage, and because of his intelligence and effort and perseverance, he had been able to reach a high level in the science of magic, and now he had come to Eldarion's house to ask for him to become his teacher and teach him the ancient secrets of magic.

Eldarion willingly accepted Aranion and transferred to him all that he had learned during his long years of life, turning him into a unique sorceress, and one moonlit night as they were boating on the river, Eldarion decided to tell Aranion the secret of his heart.
"It's been years since the day you came to me and asked to be my student. During this time, I taught you everything I knew, and there's almost nothing left to give you for me."

"Master, did you say almost?"

"Yeah, almost. There's something I want to give you. I've actually wanted to give it to you all these years."

And after saying this, he bent down and put his lips on Aranion's lips and started kissing him. Aranion's eyes widened, but he didn't pull back and let the kiss continue, and that's how their forbidden relationship began.

They connected their body and soul together and immersed in the ocean of love, but their happiness did not last long and the other elves soon realized their unacceptable relationship and attacked the mansion and arrested Aranion and imprisoned him in an abandoned castle. They believed that Aranion had seduced the wise and pure Eldarion and that he was the only one to blame, and to punish him, they subjected him to all kinds of tortures.

Eldarion fell at the feet of his kind and begged them to release Aranion, but no one paid attention to his pleas and they only told him to lock himself in his mansion and try to remove the darkness from his soul and return to the light.

A few years later, Aranion was released from the castle. His physical wounds had healed, but not the wounds of his soul. A deep grudge had taken root in his heart and he was thirsty not only for the blood of his torturers but for the blood of all the elves, so he slaughtered every one of them except his master and filled the city with the smell of corpses.
The end of the flashback

Eldarion took one last look at Aranion before turning away and walking down the road that led him out of the city that smelled of death. Aranion, who had not calmed down after his bloody avenging and felt that his being has become like a hollowed tree, watched him go and with tears in his eyes, took out his dagger from its sheath to end his life.

86c9f5ce-2cdd-4236-b396-2c615a6bd958.jpg

0f92c95b-a280-4170-9fed-25410937188e.png

عشق ما به کجا خواهد رسید؟

پهنه ی سیاه آسمان و رگه هایی سرخ هم چون خون در آن. الداریون با قلبی شکسته پایین یک کوه مرتفع ایستاده بود و به شاگرد محبوبش، آرانیون نگاه می کرد. کسی که الداریون سال ها به او آموزش داده بود و کسی که باعث شده بود نهال عشق ناخواسته در قلبش رشد کند و تبدیل به درختی تنومند شود.

ولی حالا آن درخت در آستانه ی شعله ور شدن و نابودی بود و این الداریون بود که می خواست با قلبی مالامال از اندوه این درخت را آتش بزند و آن را به یک تپه خاکستر بدل کند.

فلش بک
یک روز آفتابی بود و الداریون تازه از پیاده روی در جنگل به عمارتش برگشته بود که او را برای اولین بار دید. موهای پر پیچ و تابش مثل شاخه هایی در هم تنیده بودند که الداریون دوست داشت توسط آن ها شکار شود و چشمانش مثل دو قطعه جواهر می درخشیدند و لبخندش هم مهربان بود و هم ظالمانه.

بله، الداریون از اولین لحظه ای که آرانیون را دید، مثل آهنربایی که به آهن جذب می شود، به سمت او کشیده شد و با این که می دانست این کار اشتباه بود، اجازه داد احساساتش تمام جسم و ذهنش را درگیر کند، مثل لکه ای جوهر که در آب پخش می شود و تمام قسمت های آن را در برمی گیرد.

آرانیون یک الف جوان بود که خانواده ای نداشت و دوران طفولیت خود را در یتیم خانه گذرانده بود و به خاطر هوش و تلاش و پشتکارش توانسته بود خودش را در علم جادوگری به سطح بالایی برساند و حالا به منزل الداریون آمده بود تا از او تقاضا کند استادش شود و رموز باستانی جادوگری را به او بیاموزد.

الداریون با کمال میل آرانیون را پذیرفت و هر آن چه طی سال های طولانی عمرش آموخته بود، به او انتقال داد و او را به جادوگری کم نظیر بدل ساخت و در یک شب مهتابی وقتی داشتند در رودخانه قایق سواری می کردند، الداریون تصمیم گرفت راز دلش را به آرانیون بگوید.
"از روزی که تو نزدم آمدی و خواستی شاگردم باشی، سال ها می گذرد. طی این مدت من تمام چیزهایی را که می دانستم، به تو یاد دادم و تقریبا دیگر چیزی باقی نمانده که در اختیارت قرار دهم."

"استاد، گفتید تقریبا؟"

"بله، تقریبا. یک چیز هست که می خواهم به تو تقدیم کنم. در واقع تمام این سال ها می خواستم آن را به تو بدهم."

و بعد از گفتن این جمله خم شد و لب های خودش را روی لب های آرانیون گذاشت و شروع کرد به بوسیدن او. چشم های آرانیون گشاد شد، ولی خودش را عقب نکشید و اجازه داد بوسه ادامه پیدا کند و این گونه بود که رابطه ی ممنوعه ی آن ها آغاز شد.

آن ها جسم و روح خود را به هم پیوند زدند و در اقیانوس عشق غوطه ور شدند، ولی خوشبختی آن ها دیری نپایید و الف های دیگر به زودی متوجه رابطه ی غیر قابل قبول آن ها شدند و به عمارت حمله و آرانیون را دستگیر و در یک قلعه ی متروکه زندانی کردند. آن ها عقیده داشتند آرانیون الداریون خردمند و پاکدامن را اغوا کرده و تنها مقصر اوست و برای مجازات او انواع شکنجه ها را روی او پیاده کردند.

الداریون به پای هم نوعانش افتاد و به آن ها التماس کرد آرانیون را رها کنند، ولی کسی به ضجه های او اعتنا نکرد و فقط به او گفتند که خودش را در عمارتش حبس کند و سعی کند تاریکی را از روحش بزداید و به روشنایی برگردد.

چند سال بعد آرانیون را از قلعه آزاد کردند. زخم های جسمانی او بهبود یافته بود، اما جراحات روحش نه. کینه ی عمیقی در قلب او ریشه کرده بود و نه تنها به خون شکنجه گرانش بلکه به خون همه ی الف ها تشنه شده بود، پس تک تک آن ها به جز استادش را سلاخی و شهر را از بوی جنازه پر کرد.
پایان فلش بک

الداریون برای آخرین بار به آرانیون نگاه کرد و بعد رویش را برگرداند و در جاده ای قدم گذاشت که او را از آن شهری که بوی مرگ می داد، خارج می کرد. آرانیون که بعد از انتقام خون بارش به آرامش نرسیده بود و حس می کرد وجودش مثل درختی توخالی شده، رفتن او را تماشا کرد و در حالی که اشک از چشم هایش جاری شده بود، خنجرش را از غلاف درآورد تا به زندگی اش پایان دهد.

خرید لباس های الداریون و آرانیون:

703481.jpg

🔺بلوز مردانه استارک
.
♦️قیمت: 469 تومان
♦️جنس: دورس
♦️سایز: L، XL، XXL
.
🔴 ارسال سریع و ارزان و پرداخت درب منزل
لینک خرید👇
http://dysh.ir/j3iqs
خرید پیامکی 👇
💢براي خرید کد 992801 را به سامانه 100081 پيامک کنيد .

703711.jpg

🔺بلوز مردانه استارک
.
♦️قیمت: 469 تومان
♦️جنس: دورس
♦️سایز: L، XL، XXL
.
🔴 ارسال سریع و ارزان و پرداخت درب منزل
لینک خرید👇
http://dysh.ir/j3iqz
خرید پیامکی 👇
💢براي خرید کد 992812 را به سامانه 100081 پيامک کنيد .

اگر از روش های بالا خرید کنید، خون یک انسان شرور به عنوان کمیسیون برای من فرستاده خواهد شد.